هو سمیع
.
#قسمت_چهل و پنجم
.
هنوز محو دیدن خورشید بودم که تیرگی ها رو با چنگ و دندون نابود می کرد که تو اسمون بدرخشه
سجاد صدام کرد وقتی برگشتم سمتش یه مشت اب بود که تو صورتم پاشیده شد
شیطنت از چشماش می بارید
-شیطون بلاااااا
- اگه راست می گی بیا بگیرم
ادامه مطلب
درباره این سایت