هو الحی
.
#قسمت_دهم
.
کارن چند قدم عقب عقب رفت و بعد رفت
- دنی: زینب من عذر می خوام
نمی دونستم اون چی تو فکرشه فکر می کردم .
- دنی لازم نیست مهم نیست اصلا
سکوت شد
تو سکوت اشک من در اومد
از کنار بچه ها بلند شدم
- سارا: کجا می ری
- خونه ببخشید نمی تونم بمونم
هر روز بیشتر ساکت می شدم
اون شرط بندی کار خودش رو کرده بود و من از فعالیت های دانشگاه کشیدم بیرون
ادامه مطلب
درباره این سایت