یکی بود یکی نبود
همه ی ما توی دنیاهای کوچیک خودمون زندانی هستیم
هرکدوممون تو یه گوشه هایی از دنیامون با دنیای بعضی ها شریکیم
اما تنها کسی که تو دنیای هممون هست خداست
دنیای هر کدوممون رنگ جداگونه ای داره
رنگ دنیای من با دنیای تو فرق داره
اما یه رنگی تو پس زمینه ی همه ی دنیا ها هست و اون هم رنگ خداست
هر کسی می تونه پاک کن دست بگیره و رنگ های دنیای رو پاک کنه تا بهترین رنگ جهان تو دنیای به شهود برسه و یا اینکه با مداد مشکی خط بکشه رو تمام رنگ های خدایی
ولی باز همونم با پاک کن میشه یه کارهایی براش کرد
خلاصه که
انا لله و انا الیه راجعون
اما کاش این راجعون با غرور باشه با سر بالا گرفته شده باشه نه سر بزیر از خجالت
کاش با شهادت باشه
اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک
مرا فقط به قصد شهادت دعا کنید
نقاشی راحیل بانو
#راحیل
زندگی خوب و بد زیاد داره
همیشه صرفا بدش،بد و صرفا خوبش،خوب نیست
این ماییم که هر چیزی رو دوست داریم فکر می کنیم خوبه و هرچی رو دوست نداریم فکر می کنیم بده
ولی تو تمام این زمان ها اون موقعی که خوشحالیم و اصلا حواسمون نیست
و اون موقع که ناراحتیم و جنگ داریم با خدا که چرا اونی که من خواستم نه
همیشه یه نگاه مهربون به ماست که میگه هرچی خواستی بگو خودت رو خالی کن از حرف اما بدونم من خوبی تورو بهتر از خودت می دونم
مثل مامان ها که بچه ها مامان هاشون رو می زنن یا گریه می کنن یا قهر می کنن اما مامان ها مهربون باز هم می گن مهم نیست ولی کاری که واست بده رو انجام نمی دم
هیچی دیگه.
و خدا هست هنوز.
بغل خدا یه چیز دیگه است.
نقاشی راحیل بانو
#راحیل
کاروان ها می روند اما هنوز
من اسیر چنگ دنیا مانده ام
اللهم ارزقنا توفیق الشهاده
چشم باز می کنم و اطرافم رو نگاه می کنم
همه جا پر از آدماییه که پریدن رو به خوابیدن تو بستر های گرم ترجیح دادند
کسانی که عزیزترین داشته هاشون رو حتی پاره های تنشون رو گذاشتن و رفتن
اما وقتی به خودم نگاه می کنم چیزی جز زندانی رنگ های فریبنده نمی بینم
من هم آرزوی پریدن دارم هرچند قفل هایی با دست خودم به پاهایم بسته ام
کاش می شد
خوشا در جوانی چو پیران شدن
پریدن ، رها و خدایی شدن
#راحیل
✔ اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک
✔ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم
هر روز و هر روز بین مزار شهدا می چرخم اما چه فهمیدم از زندگی شهدا ؟
چه فهمیدم از شهدایی زندگی کردن؟
چه فهمیدم از شهدایی عروج کردن؟
موتو ان تموتو چه شد؟
کاش بفهمم و آماده شوم
کاش بمیرم و زنده شوم
کاش شهید بشم
#راحیل
اللهم ارزقنا توفیق الشهاده
مرا فقط به قصد شهادت دعا کنید
دریافت
حجم: 6.2 مگابایت
دائم تو مسیر مزار شهدا موندم با نوای سید رضا نریمانی
هو سمیع
.
#قسمت_چهل_و_یکم
.
چرا ما آدمااینطوری هستیم تا چیزی رو داریم قدر نمی دونیم وقتی از دستش می دیم تازه می فهمیم چی داشتیم
خدایا قول می دم از این به بعد حتی واسه نعمت خندیدن و اشک ریختن هم شکر گزار باشم،فقط پاهام به من برگردند
ادامه مطلبسلام دوستان
اول عذر می خوام بابت این نبودن
ولی باید بگم الانم دوباره می رم تا دوهفته ی دیگه یه امتحان مهم و سخت دارم اخه
اومدم یه سری بزنم بهتون که اونم واقعه ی امروز باعثش شد
عذر خواهی می کنم بابت نیمه رها کردن رمان که ۱۵ قسمتی ازش باقی مونده فکر کنم که برگشتم می گذارم
در ضمن بعدشم یه رمان دیگه رو می گذارم که ایده اش هست اما هنوز نوشتنش رو چندان کلید نزدم
اما واقعه:
تو حیاط دانشکده قدم می زدم و درس می خوندم که دوستام اومدن و رسیدیم به هم کلی احوال پرسی
اونجا که ایستاده بودیم زیر افتاب یه بچه گربه که دیگه نمی دونم بچه است یا بزرگ افتاب گرفته بود و پرت می زد که یکم باهاش می خواستم بازی کنم که دیدم خوابش میاد
گرم صحبت بودیم و گل از حرفامون تو دانشکده می پاشید وسط این پاییز نسبتا سرد که یکی از پسراز دانشکده با قد ۱۸۰ و وزن ۸۰ شلنگ تخته اندازان میومد♂️
گفتم بهش بگم اینجا گربه است نگم که آقا خیالت رو راحت کنم گفتم به جا دوتا چشم خدا دادی دوتا هم قرض کرده الان مطمینا میبینه اون بدبخت رو
خلاصه که نگو گویا با خاطر قدش فقط بالای ابر ها رو میبینه☁️☁️
اومد نزدیک ما و با یه پیچ و خم تو بدنش خواست رد بشه که پاش رو گذاشت رو شکم گربه بدبخت
من به جای جیغ و کمک و هرچیزی سعی داشتم فقط جلوی خنده ام رو بگیرم
پسرک رقص پا می رفت و نمی دونست چیکار کنه گربه کوچولو هم جیغ می زد و چهار دست و پا پرید و با چنگال های پای پسرک رو مثل کولا گرفت و هم چنان جیغ می زد
خلاصه پسرک ترسیده بود و منم کم نگذاشتم واسش تبلت رو گرفته بودم جلوی دهنم و از ته دل می خندیدم
پسرک با یه حرکت گربه رو پرت کرد یه گوشه و رو به ما کرد
چی بود ، چی شد،فکر کنم گازم گرفت
رنگ و روش پریده بود اما سعی می کرد صاف وایسه
بنده خدا رفت و کلاس عصر هم پیداش نشد
اما من تا نیم ساعت به اون صحنه می خندیدم اونقدر که دیگه رو پا بند نبودم و رو ماشین کثیف استاد نشستم
گفتم که بماند برای یادگاری
امیدوارم بتونید تصورش کنید و شما هم شاد بشید فقط بنده خدا پسرک
فکر کنم تا اخر عمر قبل هر قدم دنبال گربه زیر پاش بگرده
۱۳۹۸/۸/۲۱
مهم نیست چقدر دوستش داری
مهم اینه که چقدر دوستت داره
مهم نیست می خوای کنارش باشی♀️
مهم اینه که اون بخواد کنارش باشی
اگه اون بیشتر دوست داره و می خواد کنارش باشی پس بهترین ادمیه که می تونی باهاش خوشبخت بشی
اما اگه تو اون رو می خوای و از نظر اون بهترین نیستی، پس خودت رو حراج نکن واسش
جایی نباش که نمی خوان باشی
جایی باش که از صمیم قلب بودنت رو بخوان
کسی که واسش مهم باشی حتی اگه بهش پشت کنی آزارت نمی ده فقط واست اشک می ریزه و از دور نگات می کنه تا خنده هات رو ببینه و دلش به خوشی تو قرص شه
اگه اون ادم تو زندگیتونه حواستون خیلی خیلی بهش باشه
از این ادما نصیب دلای خوشمل همتون
هو سمیع
.
#قسمت_چهل و هشتم
.
من و سروان به هم نگاه کردیم
-ولی
خانم دکتر مغز استخوان شما بهش می خوره
و این یعنی فعلا پیوند ممکن نیست
- داروهایی که می خورین بدنتون رو ضعیف کرده و در ثانی بعضی هاش تاثیرات اندکی روی مغز استخوان می گذاره
- پس قطعشون کنید
-نیازشون دارید وگرنه اینکارو می کردم
- من به هیچ چی نیاز ندارم و از همین الان هیچ دارویی نمی خورم
-خطرات حذف ناگهانی داروهاتون زیاده و اجازه ندارید
- خطراتش واسم مهم نیست
مهم اینه هرچه زودتر سجاد درمان بشه
ادامه مطلب
هو سمیع
.
#قسمت_چهل و هفتم
.
سمت اتاق رفتم
تازه حواسم جمع شد من ،اون،نامحرم،خیس،لباس بیمارستان، واویلا
هیچی دیگه با خجالت تو اتاق فکر می کردم
از اونجایی که تمایل به فرار از بیمارستان در من نهادینه بود و دسته گل هایی به آب داده بودم ، پرستار تمام لوازم من رو ضبط کرده بود حتی چادرم
ولی از اونجایی که حساس بودم چند دست لباس بیمارستان که بلند تر و گشاد تر بود بهم داده بود
و روسری بلند
ادامه مطلب
هو سمیع
.
#قسمت_چهل و پنجم
.
هنوز محو دیدن خورشید بودم که تیرگی ها رو با چنگ و دندون نابود می کرد که تو اسمون بدرخشه
سجاد صدام کرد وقتی برگشتم سمتش یه مشت اب بود که تو صورتم پاشیده شد
شیطنت از چشماش می بارید
-شیطون بلاااااا
- اگه راست می گی بیا بگیرم
ادامه مطلب
هو الحی
.
#قسمت_دوم
.
نوشیدنی و سفره و همه چی اماده شد
که چند نفر نزدیک می شدند اما اصلا چیزی نبود که فکرش رو می کردم
بچه ها سه تا پسر رو دعوت کرده بودند
تو کشورشون واسه اون ها عادی بود اما منی که معذب بودم با پسر ها و سعی می کردم غیر ضرورت ارتباط نداشته باشم اصلا طبیعی نبود
چند ثانیه تو شوک بودم اما بالاخره مهمون بودند
به احترامشون بلند شدم
ادامه مطلب
هو الحی
.
#قسمت_اول
.
کنکور که جوابش اومد پشت کامپوتر اتاق کار بابا درجا خشکم زد
باورم نمی شد
رشته ی مورد علاقه ام دانشگاه تهران
فوق العاده بود
ثبت نام و یک ماهی از کلاس ها گذشته بود که تازه تو دانشگاه خودم رو پیدا کردم
درس تنها جواب گوی تمام انرژی و علاقه ی من نبود
رفتم سمت انجمن های مختلف علمی و تفریحی و بسیج و غیره
تو هر کاری سرکی کشیدم
ادامه مطلب
هو سمیع
.
#قسمت_پنجاه و چهارم
.
خانواده ها از هم خیلی خوششون اومده بود
نشستیم تو جمع
همه متوجهمون شدند
از سروان نطرش رو پرسیدند
- عالی تر از چیزی بود که می خواستم
همه زدند زیر خنده
باباش از هول بودن خودش تو خواستگاریش و عقدش گفت
-منم تو مجلس عقد هر مکثی که عاقد می کرد یه بله می گفتم ، عاقد می گفت صبر کن بابا
ادامه مطلب
هو سمیع
.
#قسمت_پنجاه و سوم
.
برای پس فردا برنامه گذاشته اند بدون هماهنگی با من
چند دقیقه بعد تازه اوضاع بدتر هم شد
تازه یادم اومد به شرایط جسمی خودم
-من آخه چه طوری بیام
-مشکل چیه
-خانواده ام که از اتفاقا خبر ندارن
-آخ اینجاش رو دیگه فکر نکردم بودم
-اههههه شما هم با خواستگاری کردنتون
-به من چه . اصن به من بود همین امروز خواستگاری می کردم و تموم و خانمم رو می بردم
ادامه مطلب
هو سمیع
.
#قسمت_پنجاه و دوم
.
سلام کرد و جواب دادم
- خیلی غرق کتاب بودی نخواستم مزاحم شم
- نه کاش می گفتین ، این جوری خجالت زده شدم
بلند شدم برم سمت یخچال
- ببخشید دیگه اینجا بیمارستانه تجهیزات زیادی واسه پذیرایی وجود نداره
-چیزی لازم نیست اگه بیایی بشینی و یه گپ دوستانه بزنیم من راحت ترم
ادامه مطلب
هو سمیع
.
#قسمت_پنجاه
.
- به مادرم گفته ام در مورد شما
خواست بیاد ببینتتون که ماجرای پیوند پیش اومد و گفتم صبر کنن یکم
چند بار خواستم بگم اما هربار به یه روشی مانع شدید
الان هم ببخشید یهویی گفتم
می دونم باید اول از خانوادتون اجازه می گرفتم
ادم گستاخ و بی ادبی نیستم
اهل رابطه با خانوما هم نیستم که خیلی این چیزا رو بلد باشم
ولی.
ولی دلم گیر کرده پای شما
ادامه مطلب
هو سمیع
.
#قسمت_چهل و نهم
.
-خوش گذرونی بسه
یه روز یکی گفت می خواد بیاد روستا اما تو ویلچر کسی نیست تا اونجا هلش بده
نگاهش کردم اما انگار هیچ چیزی نشنیدم
-گویا مجبورم به روش سجاد ببرمتون
یا بلند می شید بریم یا به زور ببریم
-نمی تونی به زور من رو ببری
- خواهیم دید
ادامه مطلب
هو الحی
.
#قسمت_ششم
. - خب زینب شمع ها رو فوت کن
فقط ارزو کن یکم استادا اخلاق پیدا کنن
همه زدن زیر خنده - اشلی :اخلاق نمی خواند،به هممون بیست بدن با بی اعصابیشونم می سازیم
شمع هارو که فوت کردم ،جیم و سارا کیک رو بردن که تقسیم کنند
دنی کادوش رو برداشت و رفت روی صندلی
- توجه توجه این کادو منه نگید خسیس بودم کادو ندادم،بیا زینب . بازش کن
گوشه کاغذ کادو رو باز کردم چشمام چهار تا شد
ادامه مطلب
هو الحی
.
#قسمت_پنجم
.
برنامه اکیپ ما به اردوهای دانشگاه و کوه پیمایی ها هم کشیده شد
اما مگه اسفند چند هفته است
تعطیلات اومد و بچه ها رفتند کشور هاشون
هر شب تو گروه حرف می زدند تا این که اخرای عید بود فهمیدم جیم از سارا خواستگاری کرده و نامزد کرده اند اونجا بود که فهمیدم جیم هم مسلمون بوده اما زیاد مقید نبوده ولی به سارا قول داده بود که بهتر بشه
و چقدر هممون خوشحال شدیم واسشون
ادامه مطلب
هو الحی
.
#قسمت_چهارم
.
بابا علی برای بچه ها اش برده بود و اونا هم نامردی نکرده بودن شروع کرده بودن
وقتی رسیدم و دیدم، لب ورچیدم
- نامردا
- هانا:مگه چی شده؟
- بدون ما شروع کردید؟
- دنی:گفتیم میاد دیگه بالاخره
- شما که دیگه تموم کردید
زدند زیر خنده
ادامه مطلب
هو الحی
.
#قسمت_سوم
.
عصر هوا سرد شد هر چند اسفند بود و خبری از سوز برف و بارون نبود،اما بچه ها خیس بودن
جامون رو به زیر افتاب جابه جا کردیم هرچند گرمایی نداشت
اما باز سردشون بود
تو صندوق عقب ماشین دو تایی پتو مسافرتی پیدا شد براشون اوردم
همه نوزده ساله بودیم به جز جیم و سارا که بزرگتر بودند سارا بیست و یک و جیم بیست و دو
همین باعث می شد ثبات جمعمون رو حفظ کنند
من تقریبا غیر از لبخند و یا شوخی با دخترا و پذیرایی واکنشی نداشتم
فلاسک را اوردیم و برای عصر چای و نسکافه و قهوه سه تا گزینه بود
البته برنامه هم داشتیم
ادامه مطلب
هو الحی
.
#قسمت_چهاردهم
.
بچه ها هم هر کدوم یه کاری می کردند
یه دفعه کارن هنذفری گذاشت و شروع کرد حرف زدن به هندی - مامان اینا دوستامن
نگران من اینجا نباشید
اومد لب زیر انداز بین من و اشلی نشست و گوشیش رو گرفت به طرف من
- مامان می خوام واست عروس بیارم
نگاش کن
مطمئنم عاشقش میشی درسم تموم بشه با خودم میارمش اونجا
چشم قول می دم زودتر بیارمش اصلا واسه روز جشن چه طوره؟
خوشت میاد؟
ادامه مطلب
هو الحی
.
#قسمت_سیزدهم
.
امتحانای میان ترم تموم شد
نمره ی کارن تو تمامش الف شده بود
کارن با بچه های اکیپ در غیاب من صحبت کرده بود و راضیشون کرده بود که کمکش کنن
یه جورایی قسم خورده بود واسشون که راست می گه
اون ها هم با شرط قبول کرده بودند
وقتی رفتم سمت بچه ها کارن رو اونجا دیدم
- تو اینجا چی کار می کنی
ادامه مطلب
هو الحی
.
#قسمت_دوازدهم
.
- خواهش می کنم بهم فرصت بده
اره یه اشتباهی کردم اما می خوام دوست من باشی
- خوب گوش کن من دوست هیچ پسری نیستم و نخواهم بود
- پس اون سه تا پسر تو اکیپ شما چی کار می کنن؟
- اونا هم کلاسی های من ان همین و تمام
دوست دختر هیچ کدوم نیستم
- زینب من کتاب دینی شما رو خوندم اگه این رو غلط می دونی اون هم بر اساس دین تو اشتباهه
ادامه مطلب
هو الحی
.
#قسمت_یازدهم
.
- این جزوه های این دوهفته است واسه تمام کلاس هایی که بودم
-خب؟
- واسه کانال جزوه
درسایی که خودم دارم رو جزوه نوشتم
جزوه ها رو در اوردم
همشون رو مرتب کرده بود
و به انگلیسی و خیلی خوش خط نوشته شده بود
- این ها همه انگلیسیه
- می دونم اما همه ی بچه ها فارسی زبان نیستن یا شاید صحبت کنن ولی نوشتنش و خوندنش واسشون سخته - تو تمام جزوه هایی که من قبلا نوشته بودم رو هم ترجمه کردی؟
ادامه مطلب
هو الحی
.
#قسمت_دهم
.
کارن چند قدم عقب عقب رفت و بعد رفت
- دنی: زینب من عذر می خوام
نمی دونستم اون چی تو فکرشه فکر می کردم .
- دنی لازم نیست مهم نیست اصلا
سکوت شد
تو سکوت اشک من در اومد
از کنار بچه ها بلند شدم
- سارا: کجا می ری
- خونه ببخشید نمی تونم بمونم
هر روز بیشتر ساکت می شدم
اون شرط بندی کار خودش رو کرده بود و من از فعالیت های دانشگاه کشیدم بیرون
ادامه مطلب
هو الحی
.
#قسمت_نهم
.
یک هفته هنوز نشده بود
مجوز اسپری فلفل نداشتم اما اسپری خوشبو کننده که می تونستم ببرم با خودم
دوباره پسره مزاحم شد این دفعه به محض چرت و پرت گویی هاش دست بردم تو کیف و اسپری رو در اوردم زدم تو چشماشو فرار کردم
حالا نه می تونست ازم شاکی کنه نه چیزی
انتقام اخراج یک هفته ای بچه ها رو هم گرفته بودم
ادامه مطلب
هو الحی
.
#قسمت_هشتم
.
- دنی: داداش مگه نمی گم فرار کن
- می دونید که از سه تا خواسته ام دوتاش مونده
- ایرادی نداره این هدیه از طرف مادرمه و من هم بر نمی گردونمش
- باشه خواسته ی دومم اینه
اون حوض وسط حیاط رو می بینی
-اره
- با لباس بپر توش!
- اون موقع این هدیه رو قبول می کنی؟
-بله!
ادامه مطلب
هو الحی
.
#قسمت_بیست_و_یکم
.
غذای پیر مرد تموم شد اما کارن غذاش رو نمی خورد
- غذات یخ کرد بخور دیگه
- فقط اون طوری غذا می خورم
رفتم جلو و اروم گفتم
- نگاه کن مسخره بازی رو تموم کن
- تو که نمی خوای با من ازدواج کنی پس بعدنی وجود نداره الان تنها فرصتیه که دارم
- بعدا تلافی کارهات رو سرت در میارم
ادامه مطلب
هو الحی
.
#قسمت_بیستم
.
- اهان راستی یادم رفت جناب معاون آموزشی
بگید کلاس های معارف و اخلاق رو جمع کنند!
همه چپ چپ نگاهم کردند
- اخه گویا یا مطالبشون به درد نخوره یا کارمندای دانشگاه اون ها رو پاس نکرده اند
بهتره اول واسه کارمنداتون برگذار کنید بعد دانشجوها رو مجبور کنید تو اون کلاس ها شرکت کنن!
ادامه مطلب
هو الحی
.
#قسمت_نوزدهم
.
موقع نماز صبح پیرمرد بیدارم کرد
- پاشو بابا جان
پاشو نمازت رو بخون
بیدار شدم
تب کارن بهتر شده بود اما هنوز هذیون می گفت
پیر مرد تا صبح نخوابیده بود
- تاصبح طفل معصوم اسم تو رو می گفت
زینب خاتون، بابا جان، جانماز من و بیار کمک کن نمازم رو بخونم
بلد شدم
سه شنبه بود
ادامه مطلب
هو الحی
.
#قسمت_هفدهم
.
- نگاه کن می دونم پسر خوبی هستی
می دونم که واقعا قصدت ازدواجه اما نمی تونم ازت بخوام به خاطر من شیعه بشی
- چرا؟
نکنه چون ایرانی نیستم؟
یا چون تو روستا بزرگ شدم؟
- نه ربطی نداره
نگاه کن اگه تو الان به خاطر من شیعه بشی ،چی تضمین می کنه که بعدا به خاطر چیز دیگه ای از تشیع خارج نشی؟
- تا وقتی تو باشی خودت
- زندگی فیلم هندی نیست کارن
- اتفاقا هست
فقط ادم ها دیگه همونی که می گن نیستن
ادامه مطلب
هو الحی
.
#قسمت_شانزدهم
.
- من ازت خوشم میاد
ازت با این که کامل نمی شناسمت خواستگاری کردم
ازت خواستم اجازه بدی اشنا بشیم اما تو .
- من چی؟
- تو حتی به خودت زحمت نمی دی در مورد من فکر کنی
- گمون می کنم حرفام رو قبلا زده باشم
- تو با من مشکلی داری؟ از من بدت میاد؟
- من نه با تو مشکلی دارم نه از تو بدم میاد ولی جزو آدم های معمولی زندگیم هستی
ادامه مطلب
هو الحی
.
#قسمت_پانزدهم
.
اون با ولع لقمه ی من رو می خورد
بچه ها از خنده قهقهه می زدن - چیه بخورش دیگه
- این دهنی توئه و من نمی خورمش
- من و تو نداریم که
نگاه چه لقمه ی خوشمزه ایه
- نخیرم تف مالیه
- اصلا اون مزه داده بهش
- اشلی: بسه کارن حالمون رو بهم زدی
- مگه دروغ می گم
یکی رو انتخاب کن
یا من خودم بگذارم دهنت یا اینکه خودت می خوریش
- هیچکدوم
- جدی گفتم
ادامه مطلب
هو الحی
.
#قسمت_بیست_و_هشتم
.
کارن حرف ها رو یا فارسی می زد یا هندی
و نمی گذاشت من یا اون ها بفهمیم حقیقت چیه
فقط این بازی رو خود کارن می دونست تا اینکه من و گیتا رفتیم یکم باهم وقت بگذرونیم
گیتا تعریف کرد که اون روز که فیلم می گرفته من رو به عنوان عروسشون معرفی کرده و این بار که رفته بوده گفته ما نامزد کردیم و باید برای خواستگاری بیاند
و اداب و رسوم ما رو گفته بود
ادامه مطلب
هو الحی
.
#قسمت_بیست_و_پنجم
.
بعدا اشلی تعریف کرد بعد رفتن من کارن شروع به دیوونه بازی و مشت زدن تو ستون الاچیق کرده و
مایک متوقفش کرده
- دنی: اون پسره هر چی باشه یه چیز رو راست گفت
تو فقط داری اون رو اذیت می کنی همین
این دوست داشتن نیست
مایک ولش کن بریم
ادامه مطلب
هو الحی
.
#قسمت_بیست_و_چهارم
.
شب تلفنم زنگ خورد
مقدس بود
- عذر می خوام مزاحمتون شدم
گفتم شاید مشکلی پیش اومده
- نه ممنون
- شرمنده مجبور شدم شماره تون رو از بچه ها بگیرم
- اشکالی نداره
- اون آقا کارن رو می گم ، مزاحمتونه؟
- نه
ادامه مطلب
هو الحی
.
#قسمت_بیست_و_سوم
.
پیرمرد کلی تا صبح باهاش حرف زده بود
از رفتارش با من تا نماز نخوندنش
کارن هم تمام حقیقت ماجرا رو برای پیرمرد گفته بود
بعدها فهمیدم پیر مرد که قبلا بوده یه سری کتاب برای کارن معرفی کرده بوده و گفته بوده اگه من رو می خواد اون کتاب هارو بخونه بعد ببینه قلبش چی می گه و بهش عمل کنه
ادامه مطلب
هو الحی
.
#قسمت_اخر
#قسمت_سی_و_پنجم
.
این که اینجاست الان رفیق شهیدمه
محمد حسین
اسمم واسه اون شد محمد حسین
حرفاش که تموم شد صورتش پر اشک بود
چقدر خدایی شده بود
چقدر بزرگ شده بود
چقدر نورانی شده بود
گونه اش رو بوسیدم لبخند نشست رو لبش
سرم رو گذاشتم روی سینه اش
با دو دست من رو تو آغوش کشید و سرم رو بوسید
- خانومم هیچ وقت رهام نکن بدون تو من می میرم
این جمله اش شیرین ترین جمله ی زندگیم بود
#راحیل
#رنگ_های_آسمان
#رمان #دانشجویی #ایرانی
هو الحی
.
#قسمت_سی_و_چهارم
.
- یادته بیمارستان بودم
- خب
- اون موقع که بیرونت کردم همه ی حقیقت رو به حاج بابا گفتم
با خودم فکر می کردم وقتی بفهمه می زنه تو گوشم
اما وقتی فهمید نوازشم کرد و گفت اگه می خوامت برم دنبال انتخاب دلم
یادم رفته بود
تا اینکه خانواده ام رفتن
یاد حاج بابا افتادم اما نمی دونم چرا
تو تمام مدت ایران بودنم اون تنها کسی بود که نوازشم کرده بود
رفتم پیشش
ادامه مطلب
هو الحی
.
#قسمت_سی_و_سوم
.
حرف می زد به وجد می اومدم
دیگه مستقیم تو چشم هام نگاه نمی کرد
عجیب بود واسه خودم اما دلم بهش بله گفت
انگار نه انگار که دو سال تلخ برام گذشته بود
حرف هاش دل نشین بود
از من سوال نمی کرد چون من رو می شناخت اما از مسیر زندگیش و اهدافش و آرمان هاش و خانواده اش می گفت
ادامه مطلب
هو الحی
.
#قسمت_سی_و_دوم
.
- امروز کارن اومده بود اداره، اتاق من
- چی؟
چشمام گرد شده بود
- درست شنیدی کارن خیلی رسمی با کت و شلوار اومده بود اتاق من
خیلی عوض شده بود اما خودش بود
اومد و گفت که شیعه شده و می خواد اگه خانواده ما و تو راضی باشی با هم ازدواج کنید
ادامه مطلب
درباره این سایت